، تا این لحظه: 12 سال و 13 روز سن داره

مهتا

سالگرد ازدواج

                                                                                                          مینویسم سرشار از عشق   برای تویی که همیشه   تنها مخاطب خاص دلنوشته های منی ...   برای تو که بخوانی و بدانی   دوست داشتنت در من   بی انتهاست... پنج شنبه 27 شهریور دهمین سالگرد ازدواج من و باب...
31 شهريور 1393

بازی

بازی مدل لباس ایرانی بازی آنلاین | ورزشی | تیراندازی | فکری | اکشن | مسابقه ای | متفرقه ...
25 شهريور 1393

آذر 93

سه شنبه 25 آذر وقتی با بابا اومدیم دنبالتون با دیدن قیافه هاتون کلی خندیدیم. تو مهد کودک گریمتون کرده بودن و همش میگفتی منو اتاشی کردن . تو موش و مهدی شیر شده بد. یجوری هم حرف میزدی و میخندیدی که مثلا از صورتت پاک نشه   ...
24 شهريور 1393

آبان 93

             روزهای پاییزی مثل برق داره میگذره. پنج شنبه 8 آبان امروز باید میومدم اداره .بابا هم کلاس داشت .من و مهدی باهم بودیم شمارو هم گذاشتم مهد .ساعت 12:30 بود که همگی رفتیم برای خرید لوستر .همونجا هم برای شما پالتو و شال و کلاه و شلوار و جوراب  (به قول خودت کلاه برفی ) خریدیم.خیلی خوشحال بودی و حتی شنبه برای رفتن به مهد هم جوراب و شال و کلاه رو سرت کردی و تو ماشین هم حاضر نبودی از سرت دربیاری ... پنج شنبه 22 آبان با دوستامون رفتیم رستوران سنتی باغ صبا تقاطع ملک و شریعتی. دختر خوبی بودی.اما تو عکس گرفتن همکاری نکردی  &n...
24 شهريور 1393

مهر 93

93/7/4جمعه مدتی بود که گوشهای مامانی درد میکرد دکتر که رفتم گفت باید شست وشو بدم چهارشنبه بعداز ظهر از سرکار که برمی گشتیم رفتیم درمانگاه تا هم واکسن آنفلونزا برای تو بزنیم هم من خودم دکتر برم. قطره بهم داد و گفت 48 ساعت دیگه دوباره برم.خیلی توی این دوروز کلافه بودم صداها رو به سختی میشنیدم .از طرف دیگه هم وقت آتلیه برای شما گرفته بودم .ظهر جمعه خودم باماشین رفتم درمانگاه و نیم ساعته برگشتم واقعا هیچ چیزی به اندازه سلامتی باارزش نیست. ناهارخوردیم و کمی خوابیدیم .صبح هم که حموم برده بودمت . ساعت 3:30 بیدارشدیم و تا آماده بشیم اساعتی طول کشید اونروز اولین باری بود که دست وپاهاتو لاک زدم و مثل خانومها آروم نشستی ...
24 شهريور 1393

سفر به آستارا وسرعین

قرار شد من و بابا سه شنبه و چهارشنبه مرخصی بگیریم و بریم یه سفر 4 روزه ... صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل . البته بدلیل یه مساله شخصی خیلی ناراحت بودم و دلم می خواست این سفرو کنسل کنم ولی چون از قبل برنامه ریزی کرده بودیم نمی شد .بعداز جمع کردن وسایل ساعت 8:30 را افتادیم توی راه اصلا حوصله نداشتم ولی چون نمی خواستم به شما بد بگذره سعی کردم خودود جمع و جور کنم .توی مجیل کلی آسیاب بادی دیدیم که مهدی می گفت  مثل فرفره میمونن و بابا براش توضیح داد که اینها برای تولید برق هستن در ضمن از دیدن گاو  وگوسفندهای کنار جاده خوشحال میشدین و میخندیدین.&n...
8 شهريور 1393

عکس ماهگرد

می خوام توی این مطلب یه عکس ازت توی بیست و هشتمین  روز هر ماه (چون 28 فروردین تولدت بود ) بزارم تا تغییراتت رو ببینی   28 مرداد 93 95/1/28 شنبه ...
1 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهتا می باشد